من ایمان دارم به پایان این روزهای سرد و مه آلود
ماهِ من، می دانم که بزودی آفتابی خواهی شد
من این را از قاصدک های خوش خبر شنیده ام
می خواهم خودکشی کنم
نه اینکه تیغی بردارم و رگم را بزنم
قید احساسم را می زنم
چای دم کن
خستهام از تلخی نسکافهها
چای با عطرِ هِل و گلهای قوری بهتر است
گریــــــه شاید زبان ضعـــف باشد
شاید کودکــانه شاید بی غــرور
اما هر وقت گونه هــــایم خیس می شـــود
می فهمــــم نه ضعیفم نه کودکم بلکه پر از احساســـم
فاجعــــه یعنى آنقدر در تو غــرق شـــده ام
که از تلاقـــى نگاهـــم بادیگرى احســـاس خیانــت می کنم!
عشـــق یعنى همین…