لعنت به اون کســــی که
وقتـــــی بهــــش محبـــت می کنــــی …
خیــــال می کنــــه بهـــش احتیـــاج داری
من ایمان دارم به پایان این روزهای سرد و مه آلود
ماهِ من، می دانم که بزودی آفتابی خواهی شد
من این را از قاصدک های خوش خبر شنیده ام
چای دم کن
خستهام از تلخی نسکافهها
چای با عطرِ هِل و گلهای قوری بهتر است
گریــــــه شاید زبان ضعـــف باشد
شاید کودکــانه شاید بی غــرور
اما هر وقت گونه هــــایم خیس می شـــود
می فهمــــم نه ضعیفم نه کودکم بلکه پر از احساســـم
فاجعــــه یعنى آنقدر در تو غــرق شـــده ام
که از تلاقـــى نگاهـــم بادیگرى احســـاس خیانــت می کنم!
عشـــق یعنى همین…